دلم برات تنگ شده

....دوست دارم

 

سیب ها گناه آدمند ،تو گناه من
سرخ گونه های توست بهترین گواه من

گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :
مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من

من حساب سال وماه را.....نه گم نکرده ام
وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!

من اسیر خویشم این گناه بودن من است
ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من

نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل
چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من

من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو
تو نگفته ای شبیه اولین گناه من

پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت
جامه ای است رنگ شعر های راه راه من

شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو
می پرند بال های خسته گرد آه من

کاشکی بیاید او که رنگ خنده های توست
تا که وا شود سپیده در شب سیاه من

سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر
سرخ گونه های توست نازنین، گواه من

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

؟ نکند

گوش به زنگ

 

می ترسم از صدا که صدا عاشقت بشود

این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود

گفتم به باد بگویم تو را ...نه...ترسیدم

این گرد باد سر به هوا عاشقت بشود

پوشیده ای سفید،کجا سبز من

نار و ترنج باغ صفا عاشقت بشود

بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار

پروانه های خانه ما عاشقت بشود

حالا تو گوش کن به غمم شهربانو تا

در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود

بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست

می تراينم آن بلند بلا عاشقت بشود

مال منی تو،چنان مال من که می ترسم

حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود

خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟

خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت بشود

وقتی نشسته اینهمه خاکی به پای غمت

باز این گدای بی سر و پا عاشقت بشود؟

عمری است گوش به زنگم، چرا؟...که نگذارم

حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود

 

نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:3 توسط نیلوفر| |



چه خوش روزى بود روز جدايى
اگر با وى نباشد بى وفايى

اگر چه تلخ باشد فرقت يار
درو شيرين بود اميد ديدار

خوشست اندوه تنهايى کشيدن
اگر باشد اميد يار ديدن

وصل دوست را آهوست بسيار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار

بتر آهو به عشق اندر ملالست
يکى ميوه که شاخ او وصالت

فراق دوست سر تا سر اميدست
ز روز خرمى دل را نويدست

دلم هرگه که بى صبرى سگالد
ز تنهايى و بى يارى بنالد

همى گويم دلا گر رنج يابى
روا باشد که روزى گنج يابى

چو دى ماه فراق ما سر آيد
بهار وصلت و شادى در آيد

چه باشد گر خورى يک سال تيمار
چو بينى دوست را يک لخظه ديدار

اگر يک روز با دلبر خورى نوش
کنى اندوه صد ساله فراموش

نيى اى دل تو کم از باغبانى
نه مهر تو کمست از گلستانى

نيينى باغبان چون گل بکارد
چه مايه غم خورد تا گل بر آرد

به روز و شب بودى صبر و بى خواب
گهى پيرايد او را گه دهد آب

گهى از بهر او خوابش رميده
گهى خارش به دست اندر خليده

به اميد آن همه تيمار بيند
که تا روزى برو گل بار بيند

نبينى آنکه دارد بلبلى را
که از بانگش طرب خيزد دلى را

دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه

بدو باشد هميشه خرم و گش
بدان اميد کاو بانگى کند خوش

نبينى آنکه در دريا نشيند
چه مايه زو نهيب و رنج بيند

هميشه بى خور و بى خواب باشد
ميان موج و باد و آب باشد

نه با اين ايمانى بيند نه با آن
گهى از خواسته ترسد گه از جان

به اميد آن همه دريا گذارد
که تا سودى بيابد زانچه دارد

نبينى آنکه جوهر جويد از کان
به کان در آزمايد رنج چندان

نه شب خسپد نه روز آرام گيرد
نه روزى رنج او انجام گيرد

هميشه سنگ و آگن بار دارد
هميشه کوه کندن کار دارد

به اميد آن همه آزار يابد
که شايد گوهرى شهوار يابد

اگر کار جهان اميد و آزست
همه کس را بدين هر دو نيازست

هميشه تا بر آيد ماه و خورشيد
مرا باشد به مهرت آز و اميد

مرا در دل درخت مهربانى
به چه ماند به سرو بوستانى

نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما

هميشه سبز و نغز و آبدارست
تو پندارى که روزش بگارست

ترا در دل درخت مهربانى
به چه ماند بر اشجار خزانى

برهند گشته و بى بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده

همى دارم اميد روزگارى
که باز آيد ز مهرش نوبهارى

وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش

سه چندان کز منست اميدوارى
ز تو بينم همى نوميدوارى

منم چون شاخ تشنه در بهاران
توى همچون هوا با ابر باران

منم درويش با رنج و بلا جفت
توى قارون بى بخشايش و زفت

همى گويم به درد وزين بتر نيست
که جز گريه مرا کار ديگر نيست

چه بيچارهبود آن سو کوارى
که جز گريه ندارد هيچ کارى

چو بيمارم که در زارى و سستى
نبرد جانش اميد از درستى

چنان مرد غريبم در جهان خوار
به ياد زادبوم خويش بيمار

نشسته چون غريبان بر سر راه
همى پرسم ز حالت گاه وبى گاه

مرا گويند زو اميد بر دار
که نوميدى اميدت ناورد باد

همى گويم به پاسخ به جاويد
به اميدم به اميدم به اميد

نبرم از تو اميد اى نگارين
که تا از من نبرد جان شيرين

مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدين اميد جان من نماندست

نسوزد جان من يکباره در تاب
که اميدت زند گه گه برو آب

گر اميدم نماند واى جانم
که بى اميد يک ساعت نماند
 


الا اى ابر گرينده به نوروز
بيا گريه ز چشم من بياموز

اگر چون اشک من باشدت باران
جهان گردد به يک بارانت ويران

همى بارم چنين و شرم دارم
همى خواهم که صد چندين ببارم

بدين غم در خورد چندين وزين بيش
و ليکن مفلسى آيد مرا پيش

گهى خوناب و گاهى خون بگريم
چو زين هردو بمانم چون بگريم

هر آن روزى که زين هر دو بمانم
به جاى خون ببارم ديدگانم

مرا چشم از پى ديدنت بايد
و گر ديده نباشد بى تو شايد

بگريم تا کنم هامون چو دريا
منالم تا کنم چون سرمه خارا

عفااللّه زين دو چشم سيل بارن
که در روزى چنين هستند يارن

نه چون صبرند عاصى گشته بر من
و يا چون دل شده بدخواه دشمن

به چونين روز جويد هر کسى يار
مرا ياران ز من گشتند بيزار

اگر صبرست با من نيست هم پشت
و گر بختست خود بختم مرا کشت

مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پيغام

که من صبرم يکى شاخ بهشتى
مرا بردى و در دوزخ بکشتى

دلا تو دوزخى پر آتش و دود
ازيرا من ز تو بگريختم زود

دل تا جان تو بر تو و بالست
مرا از صبر ناليدن محالست

به هر دردى که باشد صبر نيکوست
به چونين حال صبر از عاشق آهوست

نخواهم روى صبرم را که بينم
بهل تا هم به بى صبرى نشينم

تو از من رفته اى يار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و ارام

اگر خرسند گردم در جدايى
ز من باشد نشان بى وفايى

من اندر کار تو کردم دل و جان
تو دانى هر چه خواهى کن بديشان

هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دو صد جان پيش وى نانى نيرزد

چنين بايد که باشد مهر کارى
چنين بايد که باشد دوستدارى

اگر درد من از جور تو آيد
همى تا اين فزايد آن فزايد

به نيکى ياد باد آن روزگارى
که بود اندر کنارم چون تويارى

قصا در خواب بود و بخت بيدار
بد انديش اندک و احيد بسيار

جهان ايست کار دارد جاويدانه
خوشى برّد به شمشير زمانه

ترا از چشم من ناگه ببريد
دو چشمم زين بريدن خون بياريد

ازيرا خون همى بارم ز ديده
که خون آيد ز اندام بريده

مرا بى روى تو ناله نديمست
دريغ هجر در جانم مقيمست

ز درد من همه همسايگانم
فغان برداشتند از بس فغانم

همى گويند ازين ناله بياساى
دل ما سوختى بر ما ببخشاى

به گيتى عاشقان بسيار ديديم
به چون تو مستمندى زار ديديم

مرا بگذاشت آن بت روى جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان

مرا تنها بماند اينجا به خوارى
چو خان راه مرد رهگذارى

نه بس بود آنکه از پيشم سفر کرد
که رفت اندر سفر يار دگر کرد

اگر نالم همى بر داد نالم
که اينست از جفاى دوست حالى

دلم گويد مرا از بس که نالى
به ناله ير نالان را همالى

به تخت کامرانى بر نشسته
چو نخچيرم به چنگ شير خسته

اگر زين آمد اى عاشق ترا درد
که يارت در سفر يار دگر کرد

ندانى تو که يارت هست خورشيد
همه کسى را به خورشيدست اميد

گهى نزديک باشد گه ز تو دور
ترا و ديگران را زو رسد نر

نگارا من ز دلتنگى چنانم
که خود با تو چه مى گويم ندانم

به سان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دو صد کوه دموند

چو ديوانه به کوه و دشت پويان
ز هر سو در جهان فرزند جويان

ندارم آگهى از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار

عجب دارم که بر من چون پسندى
جنين زارى و چونين مستمندى

به چندين کز توديدم رنج و آزار
اگدلم ندهد که نالم پيش دادار

بترسم از قصاى آسمانى
نيام کرد بر تو دل گرانى

ز بس خوارى که هجر آرد برويم
ز ز دلتنگى همين مايه بگويم

ترا بى من مبادا شادمانى
مرا بى تو مبادا زندگانى
 


دل پر آتش و جانى پر از دود
تنى چون موى و رخسارى زر اندود

برم هر شب سحرگه پيش دادار
بمالم پيش او بر خاک رخسار

خروش من بدرد پشت ايوان
فغان من ببندد راه کيوان

چنان گريم که گريد ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار

چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد

به اشک از شب فرو شويم سياهى
بياغارم زمين تا پشت ماهى

چنان از حسرت دل بر کشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه

ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور بر نيارد آمدن روز
ز بس کز جان بر آرم دود اندوه
ببندد ابر تيره کوه تا کوه

بدين خوارى بدين زارى بدين درد
مژه پر آب و روى زرد و پر گرد

همى گويم خدايا کردگارا
بزرگا کامگارا برد بارا

تو يار بى دلان و نى کسانى
هميشه چارهء بيچارگانى

نيام گفت راز خويس با کس
مگر با تو که يار من توى بس

همى دانى که چون خسته روانم
همى دانى که چون بسته زبانم

زبانم با تو گويد هر چه گويد
روانم از تو جويد هرچه جويد

تو ده جان مرا زين غم رهايى
تو بردان از دلم بند جدايى
دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهربانى گرم گردان

به ياد آور دلش را مهر ديرين
پس آنگه در دلش کن مهر شيرين

يکى زين غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهى مه

به فصل خويش وى را زى من آور
و يازيدر مرا نزديک او بر

گشاده کن به ما بر راه ديدار
کجا خود بسته گردد راه تيمار

همى تا باز بينم روى آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه

بجز مهر منش تيمار منماى
بجز عشق منش آزار مفزاى

و گر رويش نخواهم ديد ازين پس
مرا بى روى او جان و جهان بس

هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بى جان و آنبت با دو جان به

نگارا چند نالم چند گويم
به زارى چند گريم چند مويم

نگويم بيس ازين در نامه گفتار
و گرچه هست صد چندين سزاوار
نباشد گفته بر گوينده تاوان
چه باشد اندک و سودش فراوان

بگفتم هر چه ديدم از جفايت
ازين پس خود تو مى دان با خدايت

اگر کردار تو با کوه گويم
بمويد سنگ او چون من بمويم

ببخشايد مرا سنگ و دل نه
به گاه مردمى سنگ از دلت به

مرا چون سنگ بودى اين دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست

درود از من بداد شمشاد آزاد
که دارد در ميان پوشيده پولاد

درود از من بدان ياقوت سفته
که دارد سى گهر در وى نهفته

درود از من بدان عيار نرگس
که دارد مر مرا از خواب مفلس

درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد ماه بخت من گرفته

درود از من بدان باغ شکفته
که دارد خانهء صرم کشفته
درود از من بدان شاخ صنوبر
که دارد شاژ بختم خشک و بى بر

درود از من بدان گلبرگ خندان
که دارد مر مرا همواره گريان

درود از من بدان خود روى لاله
که دارد چشمم آگنده به ژاله

درود از من بدان دو رسته گوهر
درود از من بدان دو خوشه عنبر

درود از من بدان عيار سرکش
که دارد مرمرا در خواب ناخوش

درود از من بدان ديباى رنگين
درود از من بدان مهناب و پروين

درود از من بدان سر و گل اندام
که دارد مر مرا دل خسته مادام

درود از من بدان زلفين عطار
که زو مر مشک را بشکست بازار

درود از من بدان چشم فسونگر
که دارد مر مرا بى خواب و بى خور
درود از من بدان رخسار مهوش
که دارد جانم از محنت بر آتش

درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد مر مرا بيهوش و تفته

درود از من بدان مشهور آفاق
که دارد مر مرا از کام دل طاق

درود از من بدانگلروى خوشبوى
که دارد سال و ماهم در تگ و پوى

درود از من بدانزلف رسن باز
که دارد مر مرا مشهور شيراز

درود از من بدان ناز و عاتبش
که آبم برد زنخدان خوشابش

درود از من بدانآيين و آن فر
که دارد رويم از تيمار چون زر

درود از من بدان گنج نگويى
که دارد پيشه با من کينه جويى

درود از من بدان خورشيد تابان
که دارد حسن بر خورشيد گيهان

درود از من بدان روى چو گلبرگ
که دارد شرم رخش رريزد ز گل برگ

درود از من بدان سرو سمن روى
که ندهد همچو بوى او سمن بوى

درود از من بدان پيروزگر شاه
درود از من بدان بيدادگر ماه

درود از من بدان تاج سواران
درود از من بدان رشک بهاران

درود از من بدان جان جهانم
درود از من بدان جفت جوانم

درود از من بدان ماه سمن بوى
درود از من بدان يار جفا جوى
درود از من بدان کاورا درودست
مرا بى او دو ديده چون دو رودست

درود از من فزون از هر شمارى
درود از من فزون از هر بهارى

فزون از ريگ کهسار و بيابان
فزون از قطرهء دريا و باران

فزون از رستنى بر کوه و صحرا
فزون از جانوز بر خشک و دريا

فزون از روزگار هر دو دوران
فزون از اختران چرخ گردان

فزون از گونه گونه تخم عالم
فزون از نر و ماده نسل آدم

فزون از پر مرغ و موى حيوان
فزون از حرف دفترهاى ديوان

فزون از فکرت و انديشهء ما
فزون از از و هم و کيش و پيشهء ما
ترا از من درود جاودانى
مرا از تو وفا و مهربانى

ترا از من درود آتشنايى
مرا از ماه رويت روشنايى

هزاران بار چونين باد چونين
دعا از من ز بخت نيک آمين

 


چو ويس دلبر آذين را گسى کرد
به درد و داغ دل مويه بسى کرد

مر آن مردى که اين مويه بخواند
اگر با دل بود بى دل بماند

کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودى آفتاب اندر کنارم

مرا کز آفتاب آمد جدايى
چگونه پيشم آيد روشنايى

برانم زين دو چشم تيره دو رود
که ماه و آفتابم کرد پدرود

اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تيره چرا شد

منم بيمار و نالان در شب تار
که در شب بيش باشد درد بيمار

نکردم بد به کس تا نبينم
چرا اکنون ز بد روزى چنينم

ز بخت بد دلم را هر زمانى
تو پندارى در آيد کاروانى

بدرّد اين دل از بس غم که در اوست
بدرّد نار چون پر گرددش پوست

دلى بسته به چندين گونه بيدار
نه تابد خور درو و نه وزد باد

هميشه در دل من ابر دارد
ازيرا زين دو چشمم سيل بارد

ببندد ابر و آنگه بر گشايد
چرا ابر دلم چندين بپايد

ازيرا شد رخم همرنگ دينار
که گردد کشت زرد از ابر بسيار

بيامختست عشق من دبيرى
بدين پژمرده رخار زريرى

به خون من نويسد گونه گونه
حروف غم به خطهاى نمونه

چه رويست اين که رنگش چون زريرست
چه بختست اين که عشق اورا دبيرست

مرا عشق آتشى در دل بر افروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت

مرا بر دل هميشه رحمت آيد
ز بس کز عشق وى را محنت آيد

اگر بى دانشى کرد اين دل ريش
چنين شد لاجرم از کردهء خويش

بدا کارا که بود اين مهربانى
ببرد از من دل و جان و جوانى

گر اورا خود من آوردم به گيهان
جزاى من بسست اين داغ هجران

چنين داغى کزو تا جاودانى
بماند بر روان من نشانى

کجايى اى نگار تير بالا
مرا بين چون کمانى گشته دو تا

تو تيرى من کمانم در جدايى
چو رفتى نيز با زى من نيايى

بپيچم چون به ياد آرم جفايت
چو آن شمشادگون زلف دو تايت

بلرزم چون بينديشم ز هجران
چو گنجشگى که تر گردد ز باران
دلى دارم به دستت زينهارى
نديد از تو مگر زنهار خوارى

دلت چون داد آزارش فزودن
قرارش بردن و دردش نمودن

نه گيتى را به چشم تو همى ديد
ز چشم بد همى بر تو بترسيد

نه ديدار تو بودش کام و اميد
نه رخسار تو بودش ماه و خورشيد

نه بالاى تو بودش سرو و شمشاد
نه زين شمشاد بودى جان او شاد

بنفشه بر دو زلفت کى گزيدى
طبرزد با لبانت کس مزيدى

چرا با جان من چندين ستيزى
چرا بيهوده خون من بريزى

نه من آنم که بودم دلفروزت
رخم ماه شب و خورشيد روزت

نه مهرت بود هموراه نديمم
نه بويت بود همواره نسيمم

نه روى من ز عشقت بود زرين
نه اشک من ز جورت بود خونين

نه رود از هجر تو بر رخ گشادم
نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم

نه جز تو نيست در گيتى مرا کس
درين گيتى هواى من توى بس

مرا ديدى ز پيش مهربانى
کنون گر بينيم گويى نه آنى

نه آنم که تو ديدستى نه آنم
در آن گه تير و اکنون چون کمانم

زدم بر رخ دو دست خويش چندان
که نيلوفر شد آن گلنار خندان

دهم آبش همى زين چشم بى خواب
که نيلوگر نباشد تازه بى آب

بنام تا بنالد زير بر مل
ببارم تا ببارد ابر برگل

دو چشم من ز سرخى مثل لاله ست
برو بر اشک من مانند ژاله ست

درخت رنج من گشست بى بر
تن اميد من ماندست بى سر

مرا دل دشمنست اى واى بر من
چرا چاره همى جويم ز دشمن

چه نادانم که از دل چاره جويم
که خوديکباره دل برد آب رويم

دل من گر نبودى دشمن من
چنين عاصى نبودى در تن من

پر آتش شد دلم چون گشت سر کش
بلى باشد سزاى سر کش آتش
بنال اى دل که ارزانى بدينى
که هم در اين جهان دوزخ ببينى

قصا ما را چنين کردست روزى
که من گريم همه ساله تو سوزى

بدين سان زندگانى چون بود خوش
که من باشد در آب و تو در آتش

جهان دريا کنم از ديدگانم
پس آنگه کشتى اندر وى برانم

ز خونين جامه سازم بادبانم
به باد سرد خود کشتى برانم

چو باد از من بود دريا هم از من
نباشد کشتيم را موج دشمن

عديل ماهيان باشم به درياب
که خود چون ماهيم همواره در آب

فرستادم به نزد دوست نامه
برو پيچيده خون آلوده جامه

بخواند نامهء من يا نخوانم
بداند زارى من يا نداند

ببخشايد مرا از مهر گوى
کند با من به پاسخ مهر جويى

نباشد عاشقان را زين بتر روز
که چشم نامه اى دارند هر روز

بشد روز وصال و روز خوشى
که من با دوست کردم ناز و گشّى

کنون با او به نامه گشت گفتار
و گر خسپم بود در خواب ديدار

بماندم تا چنين روزى بديدم
وزان پايه بدين پايه رسيدم

چرا زهر گزاينده نخوردم
چرا روزى به بهروزى نبردم

اگر مرگ من آنگه در رسيدى
مگر چشمم چنين روزى نديدى

روان را مرگ روز کامرانى
بسى خوشتر ز چونين زندگانى

جهانا خود ترا اينست پيشه
که با بى دل کنى خوارى هميشه

همان ابرى که بارى در دو زارى
ازو بر بيدلانت سنگ بارى

همان بادى که آرد بود گلزار
همى نادر به من بوى تن يار

چه بد کردم که او با من چنينست
مگرباد تو با من هم به کينست

بهار خاک را بينم شکفته
زمين را در گل و ديبا گرفته

بهار من ز من مهجور مانده
چو جان پاک از تن دور مانده

همانا خاک در گيتى ز من به
که او را نو بهاست و مرا نه

 

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 12:1 توسط نیلوفر| |


شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم
بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام
جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی
شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام
نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی
همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام

نیلوفر

 

نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچیده ام

 

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:54 توسط نیلوفر| |

حس میکنم دیگه دوسم نداری

حس میکنم زیادیه وجودم

چرا به این زودی ازم بریدی

من که گل سرسبد تو بودم

حس میکنم تو این روزا نمیخوای

یه لحظه هم حتی منو ببینی

کاش میدونستم عشق دیروز من

فردا که شد تو با کی همنشینی

دوسم نداری میدونم دوسم نداری

اما تو چشمات میخونم که بیقراری

خدا کنه که برگردی تو پیشم

بدون تو من دیوونه میشم

حس میکنم حضور من کنارت

باعث دل خستگی تو باشه

شاید سفر رفتن من یه فصل

تازه ای از زندگی تو باشه

حس میکنم باید از اینجا برم

جایی که هیشکی راهشو بلد نیست

باید برم که قدرمو بدونی

یه مدتی تنها بمونی بد نیست

حس میکنم دیگه دوسم نداری

حس میکنم زیادیه وجودم

چرا به این زودی ازم بریدی

من که گل سرسبد تو بودم

دوسمنداری میدونم دوسمنداری

اما تو چشمات میخونم که بیقراری

خدا کنه که برگردی تو پیشم

بدون تو من دیوونه میشم

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:37 توسط نیلوفر| |

بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم

دل به تو دادم در دام افتادم  از غم آزادم

دل به تو دادم فتادم ز بر ای گل بر اشک خونینم

سوزم از سوز نگاهت هنوز چشم من باشد به راهم هنوز

چه شد آن همه پیمان که از آن لب خندان

بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن

کی آئی به برم ای شمع سحرم

در بزمم نفسی بنشین تاج سرم تا از جان گذرم

پا به سرم نه  جان به تنم ده چون به سرآمد عمر بی ثمرم

نشسته بر دل غبار غم زان که من در دیار غم

گشته ام غمگسار غم

امید اهل وفا توئی رفته راه خطا توئی آفت جان ما توئی

بردی از یادم  دادی بر بادم  با یادت شادم


دل به تو دادم در دام افتادم   از غم آزادم


دل به تو دادم ، فتادم به بند


ای گل بر اشک خونینم نخند


سوزم از سوز نگاهت هنوز


چشم من باشد به راهت هنوز

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:9 توسط نیلوفر| |

چقدر سخته که منتظر بهار باشی و زمستون از راه برسه

 

چقدر سخته از دیدنش خوشحال بشی و اون ناراحت

 

چقدر سخته وقتی میبینیش اشک بریزی

 

وقتی فکرشم اشکتو در میاره

چقدر سخته همیشه فکر کسی باشی که به فکر کسه دیگه ایه

چقدر سخته وقتی دوسش داری اون باور نداشته باشه

چقدر سخته بخوای خودتو از تنهایی در بیاری ولی نتونی

چقدر سخته تو تنهایی اسیر بشی

چقدر سخته شبا براش اشک بریزی اما باور نکنه

 

 

 

چقدر سخته از تنهاییت و ترس از دست دادنش گریه کنی چقدر سخته تو تنهایی خودت قدم بزنی چقدر سخته شنیدن دوستت ندارم از کسی که همیشه ارزوی بودن در کنارشو داشتی امید ها ......!؟!!....

 

چقدر سخته بخوای بگی دوسش داری اما نتونیو نخواد بشنوه

 

 

چقدر سخته شکستن قلبت به دست کسی که دوسش داری

 

 

 

 

 

 

چقدر سخته مرگ همه ارزوها

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 4:1 توسط نیلوفر| |


می خوام برگردی و پیشم بمونی
واسم از عشق و عاشقی بخونی
می دونم رفتی و پیشم نمی یای تا همیشه
تو که حرف دلت عشق و امید و آرزو بود
بدون که عشق عاشق از ندیدن کم نمیشه
از اون روزی که رفتی دیگه آروم نداره
سرود زندگی با هم می خوندیم
ولی رفتی و پیش هم نموندیم
تموم نامه هامون و سوزوندیم
بازم دیر نشده برگرد به خونه
بذار حرمت عشقمون بمونه
می خوام با دستای قشنگ و نازت
بسازم خونمون و عاشقونه
تو عشقت اولین و آخرینم
می خوام برگردی و پیشم بمونی
واسم از عشق و عاشقی بخونی
بذار حرمت عشقمون بمونه
می خوام با دستای قشنگ و نازتبسازم خونمون و عاشقونه

تو عشقت اولین و آخرینم

دل و هوایی کردی و نگفتی که چی می شه

شبام سرد و چه تاره دلم چه بی قراره

اگه عاشق بودیم با هم می موندیم

دلم هواتو کرده نازنینم

بازم دیر نشده برگرد به خونه

 

نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 4:0 توسط نیلوفر| |

آنقدر از تودورشده ام که تورا گم کرده ام خیلی دورترازتصور تو... آنقدر دور که نفسم بالا نمی آید آنقدر

 

دور که صدایت را فراموش کرده ام و چهره ات را از یاد برده ام!!! آنقدر دور که اسمت کم کم از

دفتر خاطراتم محو می شود

با اینکه هر بار پر رنگشان میکنم

عزیزکم! سرنوشت مرا به زور برد، به دورترین نقطه ای که می توانستم تصورش را بکنم

تا جایی که پیکرم در نگاه آخرین رهگذر هم نقطه دیده می شود به جایی که هیچکس نیست

 

(!!! وشاید به چشم من اینگونه است چون تو همه کس برای من بودی و حالا شاید همه کس برای دیگری ! !!! .. ! !

 

هستی نه برای من...) قدمهایم سنگین شده اند

دیگر توانایی کشیدن روح خسته ام را ندارم مدتی است هذیان می گویم و به جای شعر اراجیف می بافم

و تحویل دفترهای سپیدم میدهم تا کمتر تنهایی ام را حس کنم.گرچه در وطنم هستم ولی هوای اینجا غربتی

سنگین دارد،شاید چیزی شبیه نفس های تو را کم دارد

نمیدانم...نمی گویم هنوز هم به انتظارت نشسته،چون میدانم که تلاشی بیهوده است....بیهوده

مثل انتظار بر سر قبری!!! و تو نیز گمان مدار که بی وفایم

که اگر چنین بود به خدا قسم که زودتر از این از یاد می بردمت،

درست همان لحظه ای که تو مرا از یاد بردی

چه زود پیمان های قشنگمان را و خاطرات شیرینمان که تو آن راتلخ نامیدی بدست فراموشی سپردی

همیشه فکر میکردم آخرین لحظه ی دیدارمان چقدر پر غم خواهد بود و سخت برای هر دومان،

ولی تو بی تفاوت به من خیره شدی و راحت گفتی:

 

! خــــــــــــــــــدانگهــــــــــــــدار

نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 3:58 توسط نیلوفر| |

  . . . . . . . . . . . . . . .ناگهان صدایی در گوشی میپیچه ) . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . ... . . . . . . . . .... . . . . . . . . . . . . . . . . .کیه ؟ ) .سلام .. آوردیش ؟ .عالیه . در رو باز میکنم . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . ! . . . . . . . . . . . . . . . .

راحله توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد . راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش حکمفرمایی کنه .راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد

 

راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه

 

باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید

 

صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد این سلام گرم باربد بود که به پیشواز سلامش اومد

 

راحله نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی کنارش نیست به آرومی گفت : خوبی عزیزم ، چرا اینقدر دیر زنگ زدی ، میدونی من از کی منتظرت بودم ، فکر نکردی نگرانت بشم

 

باربد : الهی من بمیرم برای اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شیرینم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط یه کاری برام پیش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم

 

راحله : خدا نکنه تو برام بمیری ، تو دعا کن من برات بمیرم ، باربد به خدا اگه یه کم دیرتر زنگ زده بودی من مرده بودم ، آخه عزیزم من به شنیدن حرفهای قشنگت عادت کردم

 

باربد : من هم به شنیدن صدای قشنگت عادت کردم ، باور کن وقتی صداتو میشنوم همه غم و غصه هام فراموشم میشه

 

راحله : من نباشم که تو غم و غصه داشته باشی ، عزیزم

باربد : راحله نبودن تو بزرگترین غصه برای منه و بودنت بزرگترین خوشبختی .. خب عزیزم چی کار میکردی ؟

راحله : منتظر تماس تو بودم ، فبلشم داشتم تکالیف مدرسه رو انجام میدادم

 

باربد : خوبه . خب با درسات چی کار میکنی ، برات سخت که نیستن

 

راحله : نه ، اونا سخت نیستن ، فقط انتظار برام سخته ، انتظار دیدن تو ، انتظار شنیدن حرفهای قشنگت ، باربد باور کن وقتی از تو برای بقیه بچه های مدرسه حرف میزنم ، اتیش حسادتو توی چشمهای همشون میبینم ، مخصوصا اون جمیله که یکسره تو گوشم میخونه این دوستیها آخر و عاقبت نداره و آخرش سرت به سنگ میخوره ، من که میدونم این حرفها رو برای چی میزنه ، اون فقط به من و عشق من نسبت به تو حسودیش میشه

 

باربد : آره ، صد در صد اون به تو حسودیش میشه ، اصلا اگه از من میشنوی بهتره دورشو خط بکشی و دیگه باهاش حرف نزنی ، چون نمیخوام با حرفهای مسخره اش تو رو ازم بگیره

 

راحله : باربد مطمئن باش هیچکی نمیتونه تو رو ازم بگیره ، حتی خدا

 

باربد : من میخوام به همه دنیا ثابت کنم که دوستیهای خیابونی همشون آخرش جدایی نیست ، من با تو ازدواج میکنم و تو رو خوشبخترین زن روی زمین میکنم تا به همه ثایت بشه

 

راحله : من هم توی این راه از هیچ کوششی دریغ نمیکنم ، باربد من فقط کنار تو احساس خوشبختی میکنم

(

 

باربد : این صدای چی بود ؟

راحله : نمیدونم ، تو میگی صدای چی بود ؟

باربد : نمیدونم ، ولی فکر کنم یکی داشت به حرفهای ما گوش میداد

 

ناگهان عرق سردی بر تن راحله نشست

 

راحله با ترس : یعنی کی ؟

باربد : نمیدونم ، ولی هر کی بوده باید از خونه شما بوده باشه ، چون من توی خونه تنهام

 

ناگهان راحله پدرشو مقابل خودش دید که با نگاهی پر از خشم و عصبانیت به او خیره شده بود و از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود . راحله خشکش زده بود و هاج و واج مونده بود . پدرش به سمتش خم شد و گوشی تلفن رو از دشتش گرفت و بعد سیلی محکمی پای گوش راحله خوابوند . قدرت سیلی به قدری بود که راحله به طرفی پرتاب شد و صدای سیلی در گوشی پیچید و باربد شنید

 

باربد هر چی الو گفت فایده ای نکرد و با ناامیدی گوشی رو سرجایش گذاشت

 

پدر راحله به سمت راحله رفت و موهای بلند و مواجش رو در دست گرفت و راحله رو از زمین بلند کرد و بعد با تمام وجود سر راحله داد کشید که : دختره بی چشم و رو ، چشم من روشن حالا دیگه میشینی با پسرهای غریبه دل میدی و قلوه میگیری ، هااااا ، فکر کردی من میزارم تو این خونه از این غلطا بکنی ، این قدر میزنمت که دیگه هوس عشق بازی از سرت بپره ، دختره بی آبرو و هرزه

 

هنوز حرف پدر تموم نشده بود که مشتی محکم بر دهان ظریف راحله فرود امد و اونو غرق خون کرد و بعد از اون ضربات پیاپی کمربند بود که بر پشت و پهلوهای راحله فرود می آمد

 

عشق از راحله موجودی سرسخت و شکست ناپذیر ساخته بود به نحوی که در زیر بدترین تنبیه های پدرش هم قطره ای اشک نریخت .راحله میدونست داره برای هدفی بزرگ تنبیه میشه ، راحله با جون و دل حاضر بود در راه باربدش تمام این کتک ها و فحش ها رو به جون بخره

 

تمام بدن راحله سیاه و کبود شده بود و خون از دهان و بینی اش جاری بود . اما دو دیده اش خشک بود و قطره ای اشک روی گونه هاش ننشسته بود . پدر بعد از اینکه حسابی راحله رو به باد کتک گرفت ، کمر بندو به زمین انداخت و خودشو روی مبل انداخت و با نعره گفت : دفعه آخری باشه که میبینم با پسر غریبه صحبت میکنی ، به خداوندیه خدا قسم اگه یه بار دیگه ببینم با پسرها زد و بند داری ، سرتو میزارم لبه باغچه و گوش تا گوش میبرم ... فهمیدی...ی

 

راحله نایی برای صحبت کردن نداشت ، او فقط تمام تنفرش رو در نگاهش جمع کرده بود و به پدرش خیره شده بود

 

مادر راحله غرولند کان جلو اومد و بعد از اینکه از پدر راحله دفاع کرد با پرخاش به دخترش گفت : حالا برو گمشو تو اتاقت که دیگه نمیخوام ببینمت ، دختره بی چشم و رو ، میدونی اگه همسایه ها بفهمن چی پشت سرمون میگن ، وای خدا به دور سه تا دختر بزرگ کردم یکی از یکی دسته گلتر ، حالا این آخری باید اینجوری بشه ، به خدا نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو گذاشت تو دامنم . راحله اگه دوباره بفهمم تلفن خونه رو به پسرها دادی و باهاشون سر وسر داری ، میدم بابات اینقدر بزنت تا بمیری . حالا پاشو برو تو اتاقت

 

راحله با غروری شکسته و قلبی محزون ، بازحمت از جا بلند شد و کشون کشون به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست . راحله روی تخت نشست و زانوهاشو در بغل گرفت وسرشو به روی زانو گذاشت و بعد آروم آروم صورت معصومش غرق اشک شد

 

راحله اون شب تا صبح نتونست بخوابه ، تموم تنش درد میکرد و غرورش جریحه دار شده بود

 

بالاخره صبح شد و راحله خودشو برای رفتن به مدرسه آماده کرد

 

راحله از اتاقش بیرون اومد و خواست بدون اینکه کسی متوجه بشه از خونه بیرون بیاد که ناگهان صدای پدرش اوتو سر جا میخکوب کرد

 

پدر : داری مدرسه میری ؟

راحله بدون اینکه روشو به طرف پدرش بکنه گفت : بله

 

پدر : فقط یادت باشه از این به بعد مثه سایه هر جا بری دنبالت میام ، به خدا اگه ببینم به جای مدرسه جای دیگه ای میری ، یا بعد از مدرسه میری با دوستات دنبال الواتی ، دیگه نمیذارم هیچ وقت مدرسه بری ، حالا زود از جلوی چشمام دور شو

 

راحله بدون خداحافظی از خونه بیرون آمد و به مدرسه رفت

 

زنگ آخر به صدا در آمد و راحله همراه دوستانش از مدرسه خارج شد ، که ناگهان چشمش به باربد افتاد . با دیدن باربد دل راحله به لرزه افتاد ، لرزه نه از ترس بلکه از شور عشق . راحله خواست دوان دوان خودشو به باربد برسونه ،که ناگهان یاد حرفهای پدرش افتاد ، راحله ترسید ، ترسید که نکنه پدرش از دور هواشو داشته باشه ، برای همین چندبار به این طرف و اون طرف نگاه کرد و وقتی مطمثن شد خبری از پدرش نیست ، سریع خودشو به باربد رسوند

 

راحله با بغض سلام کرد

 

باربد : سلام عزیزم ... راحله دیشب چه اتفاقی افتاد ؟

راحله لحظه ای مکث کرد و گفت : پدرم .. پدرم همه چی رو فهمید ، اون همه حرفامونو شنید

 

باربد : راست میگی ؟ ... پس اون صدا ماله

 

راحله : آره

 

باربد : خب عکس العمل پدرت چی بود ؟

راحله : میخواستی چی باشه ... تا میخوردم منو زد . باور کن دیشب ار درد خوابم نبرد

 

باربد : الهی من برات بمیرم که به خاطر من این همه کتک خوردی . راحله به خدا از نگاه کردن توی چشمات خجالت میکشم

 

راحله : پدرم گفته دیگه حق ندارم با تو رابطه داشته باشم ، گفته از این به بعد مثل سایه دنبالم میکنه

 

باربد : پدرت بیخود کرده ، مگه میذارم به همین راحتی تو رو ازم بگیره ، راحله زندگیم با بودن توگره خورده ، راحله اگه تو رو ازم بگیرن من میمیرم

 

راحله : منم همین طور ، باربد من نمیخوام از تو جدا بشم ، نمیخوام تو رو ازم بگیرن ، باربد میگی چی کار کنم؟

 

باربد کمی فکر کرد و گفت : راحله یک راه هست ، اما نمیدونم تو قبول میکنی یا نه ؟

راحله : چه راهی ؟

باربد : فرار از خونه .. راحله تو از خونه فرار کن و بیا پیش من ، من و تو با هم ازدواج میکنیم و برای همیشه در کنار هم میمونیم ، این جوری دیگه هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه .. راحله این تنها راه زنده نگه داشتن عشقمونه

 

راحله باشنیدن پیشنهاد باربد به فکر فرو رفت ، فرار از خونه ... چیزی که تا حالا حتی فکرشو نکرده بود

 

باربد : تو به حرفهای پدرت فکر کن ، به کتکهایی که بهت زده ، راحله خوشبختیه تو در فرار از خونه ست ، راحله به من اعتماد کن ، قول میدم خوشبختت کنم

 

راحله : نمیدونم .. نمیدونم چی بگم ، باربد من تو رو به اندازه همه دنیا دوست دارم ، حاضرم به خاطت هر کاری بکنم ، اما فرار از خونه

 

باربد به میان حرف راحله اومد و گفت : مگه تو منو دوست نداری ، مگه نمیگی حاضری به خاطرم هر کاری بکنی

 

راحه : خب آره

 

باربد : خب من میگم از خونه فرار کن ، راحله به روزهایی فکر کن که با بوسیدن همدیگه شروع میشه ، به شبهایی فکر کن که با هم و در کنار همدیگه به صبح میرسونیمشون ، به دنیای قشنگی که در پیش داریم ، راحله من نمیذارم از کاری که میکنی پشیمون بشی ، راحله تنها راه خوشبختیمون فرار تو از خونه ست ، راحله

 

راحله تحت تاثیر حرفهای قشنگ باربد قرار گرفته بود ، از طرفی هر وقت یاد کتکهایی که دیشب از پدرش خورده بود می افتاد ، بیشتر به فرار از خونه ترغیب میشد . راحله مسخ حرفهای باربد شده بود ، مسخ عشق اتشین و صفا و صمیمیت باربد، عشق چشمهای راحله رو کور کرده بود ، مغزشو از کار انداخته بود و نمیگذاشت درست تصمیم بگیره

 

باربد : عزیزم من منتظرم ، منتظر جوابت . راحله آیندمون به جواب تو بستگی داره ، راحله من بدون تو میمیرم ، راحله به من رحم کن ، راحله ، نذار پدرت عشق مارو از بین ببره ، راحله پدرت سد عشق ماست ، راحله این سد رو بشکن و عشقمونو از پشتش آزاد کن ... آره راحله سد رو بشکن

 

راحله دیگه نتونست جلوی افسون چشمهای باربد طاقت بیاره و گفت : باشه عزیزم ، من به خاطر تو از خونه فرار میکنم ، تا بهت ثابت بشه از هیچ کاری برای زنده نگهداشتن عشقمون دریغ نمیکنم . من این سد رو میشکنم و عشقمونو از پشتش آزاد میکنم ... باربد حالا باید چی کار کنم ؟

برق خوشحالی در چشمان باربد نشست

 

باربد : ممنونم راحله . واقعا تو بهترین هدیه خدا برای من بودی . واقعا نمیدونم باید در مقابل این همه احساس پاکت چی کار کنم ... عزیزم تو کاری نمیخواد بکنی . فقط فردا صبح وسایلتو جمع کن و توی کیف مدرست بذار و به جای مدرسه بیا به آدرسی که بهت میدم . بعدشم دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردی تا خونوادت بفهمن چه جواهری رو از دست دادن

 

باربد روی تکه کاغذی ، آدرس مورد نظرشو نوشت و به راحله داد و بعد از هم خداحافظی کردند . راحله به خونه برگشت و یکراست به اتاقش رفت . راحله تصمیم عجولانه ای گرفته بود . او نمیدونست بعد از فرار چه حوادثی در انتظارشه . راحله فقط به باربد فکر میکرد و قولهایی که به یکدیگر داده بودند . باربد به راحله قول داده بود که خوشبخت ترین زن روی زمینش میکنه . پس جای نگرانی ای برای راحله نبود ، راحله خوشبختیه واقعی رو در نزدیکیه خودش میدید

 

اون روز گذشت و صبح روز بعد راحله وسایل مورد نیازش مثل شناسنامه و غیره رو داخل کوله پشتیش گذاشت . راحله بعد از اینکه نگاه سیری به اتاقش انداخت ، از اتاق بیرون آمد و به هوای مدرسه از خونه بیرون زد

 

دلشوره ای عجیب بر دل راحله افتاده بود . پاهایش میلرزید و سرگیجه داشت ، برای یک لحظه از فرار پشیمون شد ، اما وقتی یاد حرفهای شیرین باربد و کتکهای سخت پدرش افتاد ، دست از پشیمونی برداشت و با سینه ای ستبر به سمت تنها عشقش باربد رفت . راحله به باربد که کنار خیابون منتظرش بود رسید و سلام کرد

 

راحله : عزیزم زیاد که منتظرم نشدی ؟

باربد : هیچی برای من قشنگ تر از انتظار برای تو نیست . .. عزیزم دیگه فکراتو کردی ، پشیمون نمیشی ؟

راحله مسیر نگاهشو از باربد دزدید و به زمین چشم دوخت و گفت : نه ، من تا وقتی کنار تو هستم پشیمون نمیشم . باربد قول میدی نذاری هیچ وقت از کاری که کردم پشیمون بشم

 

باربد : قول میدم ... حالا بهتره از اینجا بریم .. خوبیت نداره ما رو با هم ببینن

 

باربد و راحله راه افتادن

 

راحله : حالا میخوای کجا بریم ؟

باربد : میخوام ببرمت خونمونو به مامانم نشونت بدم . میخوام بهش نشون بدم چه عروس خوشگلی براش پیدا کردم

 

باشنیدن حرفهای باربد ، عرق خجالت روی تن راحله نشست . راحله اصلا فکرشو نمیکرد روزی برسه که بتونه به عنوان همسر قانونیه باربد در کنارش راه بره ، اما این رویا برای راحله در شرف به حقیقت پیوستن بود

 

ساعت نزدیکای ۱۲ ظهر بود که راحله و باربد پشت خونه ای ایستادند ، راحله تا حالا به این مناطق نیامده بود ، حتی اسم خیابونهاشم نمیدونست چیه

 

باربد زنگ خونه رو فشار داد و چند لحظه بعد صدای مردی از آیفون بیرون آمد

(

 

باربد : منم .. باربد

... :

باربد : آره همراهمه

... :

 

و بعد در با صدای کلیک خفه ای باز شد

 

راحله : این کی بود ؟

باربد کمی دستپاچه شد و گفت : این ... هیچکی . برادرم بود

 

آنها از پله ها بالا رفتند و پشت در بسته ای رسیدند . باربد با دست چند ضربه به در زد که در باز و وارد شدند

 

راحله اصلا انتظار دیدن چنین جایی رو نداشت . دود سیگار چون ابری بر بالای اتاق جمع شده بود . داخل خونه یک پسر حدودا ۲۲ ساله و دو دختر حدودا ۲۵ ، ۶ ساله حضور داشتند که لباسهای زشت و زننده ای به تن داشتند . پسر به سمت راحله آمد و دستشو برای دست دادن به سمتش دراز کرد . راحله از طرز نگاه و خنده روی لبان پسر اصلا خوشش نیومد ، برای همین خودشو یک قدم عقب کشید و پشت باربد مخفی شد

 

باربد قه قه ای زد و گفت : راحله جان یه کم خجالتی تشریف دارن ، اما امروز دیگه خجالتشو میذاره کنار

 

یکی از دخترها جلو آمد و باربد گفت : سفارشامو آوردی ، اگه نیاورده باشی نمیزارم کارتو بکنی ها

 

باربد لبخندی زد و گفت : نه برات آوردم ، خوبشم آوردم

 

باربد به سمت دختر رفت و بسته ای رو به دستش داد و بعد به سمت در رفت و اونو قفلش کرد

 

راحله از حرفها و حرکات باربد چیزی نمیفهمید ، اصلا نمیدونست چرا باربد اونو اینجا آورده ، جایی که دو تا دختر هرزه و کثیف وجود دارند

 

باربد به طرف راحله رفت و دستشو گرفت و انو روی کاناپه نشوند و بعد ازش خواست تا مانتو و مقنعه شو در بیاره . راحله اول مخالفت کرد ولی بعد که ناراحتیه باربد رو دید مقنعه و مانتوشو در آورد . باربد نگاهی به اندام ظریف راحله انداخت و بعد اومد کنارش نشست و دستشو توی دست گرفت و اونو بوسید . راحله از خجالت سرخ شده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود . دوست داشت با باربد از اونجا میرفت . برای همین گفت : باربد : کی میخوایم از اینجا بریم

 

ناگهان آن پسر دیگر که اسمش امیر بود ، جلو رفت و گفت : کجا راحله خانم ، شما تازه تشریف آوردید ؟

راحله نگاهی به امیر کرد . امیر با نگاه هیزش به راحله و اندام خوش تراشش خیره شده بود . ترسی عجیب بر دل راحله حاکم شده بود ، راحله نگاهی به اطرافش کرد ، از اون دو تا دختر دیگه خبری نبود ، انگار آب شده بودن و رفته بودن توی زمین ، امیر اومد روی کاناپه و طرف دیگه راحله نشست . ترس راحله بیشتر شد . راحله خودشو به طرف باربد کشید . باربد دستشو روی پای راحله گذاشت و بعد اونو محکم توی بغل کشید و لبانشو روی لبان راحله گذاشت و اونارو چندین بار بوسید

 

راحله گیج شده بود ، ترسیده بود ، پشیمون شده بود ، اما دیگه دیر شده بود . راحله از نگاه کردن به چشمهای باربد و امیر میترسید ، چون میدونست شیطان در چشمهای اونا خونه کرده

 

راحله خودشو از بغل امیر بیرون کشید و به طرف در دوید که امیر خودشو سریع بهش رسوند و اونو به طرف باربد پرت کرد

 

راحله گریش گرفته بود ، اصلا فکر نمیکرد باربد به این شکل بهش خیانت بکنه

 

باربد بالای سر راحله اومد و اونو از زمین بلند کرد . راحله جیغ میزد و فریاد میکشید . باربد دستشو جلوی دهان راحله گذاشت و امیر مشغول در آوردن لباسهای راحله شد ... و در یک چشم به هم زدن شرافت و نجابت دختری معصوم چون راحله توسط دو گرگ انسان نما دریده شد

 

بعد از اینکه کار باربد و امیر تمام شد ، راحله رو که به شدت گریه میکرد و مثل ماری به خودش میپیچید و مادرشو صدا میزد ، رها کردند و از خونه بیرون آمدن . راحله خیلی کوچک بود ، خیلی کوچک برای اینکه توسط دو نامرد به بدترین نحو مورد تعرض قرار بگیرد

 

راحله همان طور که گریه میکرد ، نوازش دستی رو روی پوست صورتش احساس کرد . راحله نگاه کرد و دید یکی از آن دو دختر است که بالای سرش آمده است . دختر که اسمش لیلا بود ، راحله رو در بغل گرفت و ساعتها پا به پای راحله گریست

 

راحله نمیتونست باور کنه چه بلایی سرش اومده ، نمیتونست باور کنه باربد ، باربدی که به اندازه تمام دنیا دوستش داشت بهش خیانت کرده باشه

 

بعد از اینکه راحله کمی آرام شد ، سر صحبتش با لیلا باز شد ، لیلا هم مثل راحله بود ، دختری فراری که توسط پسری اغفال شده بود و از خونه گریخته بود و حالا در دام فساد و اعتیاد اسیر شده بود . لیلا و راحله دردهای مشترکی داشتند ، هر دو اسیر دام انسانهایی حیوون صفت شده بودند ، اما راحله نمیتونست باور کنه ، باربدش یک حیوون باشه ، یک انسان گرگ نما ، نه ... باربدش نمیتونه تا این حد پست باشه ، اصلا امکان نداره باربد تا این حد پست بشه ، راحله مطمئن بود که باربد اونو اینجا تنها نمیذاره ، مطمئن بود که باربد به دنبالش میاد

 

راحله اون شبو خونه دخترا موند به این امید که شاید فردا باربد به دنبالش بیاد

 

صبح شد . راحله غمگین و ناراحت پا به روز جدید گذاشت ، غمگین و فریب خورده

 

ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود که صدای زنگ خونه به صدا در آمد ، لیلا رفت و در باز کرد و باربد وارد خونه شد . با دیدن باربد ، نور امیدی در دل خسته راحله دمیده شد ، به طوری که تمام بلاهایی رو که دیروز به سرش آورده بود رو فراموش کرد و با آغوشی باز به اسقبال باربد رفت . باربد سلام کرد و راحله با گرمی جوابشو داد . راحله به حدی باربد رو دوست داشت که از دیشب تا اون روز هزار دلیل و بهونه برای کار دیروز باربد تراشیده بود و اونو پیش خودش بی گناه جلوه داده بود تا بتونه راحت تر اونو ببخشه . اما آیا باربد لیاقت این عشق صادقانه و غل و غش راحله رو داشت ؟

باربد : راحله ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم

 

راحله : چرا منو اینجا آوردی که حالا میخوای ببری ؟

باربد سرشو پایین انداخت و گفت : نمیدونم

 

راحله : باربد چرا ... چرا اون کارو با من کردی ، باربد چطوری دلت اومد ، باربد چرا چرا از من در مقابل امیر دفاع نکردی ؟ باربد اصلا ازت انتظار نداشتم

 

باربد همان طور که سرش پایین بود گفت : نمیدونم اصلا نمیدونم ، راحله الان نمیتونم برات توضیح بدم ، بذار بعدا توضیح بدم ، اصلا عزیزم میخوام به عنوان معذرت خواهی برات یه کادو بخرم

 

راحله با خوشحالی : چه کادویی ؟

باربد : حالا تو بیا ، بعدا میفهمی

 

راحله خوشحال و مسرور از لیلا و اون یکی دختر دیگه که نامش پریسا بود خداحافظی کرد و همراه باربد از خونه بیرون آمد

 

راحله : باربد ... اون بسته که دیروز دادی به پریسا چی بود ؟

باربد : کدوم بسته ؟

راحله : همون که دیروز اول ورودت به پریسا دادی

 

باربد : اها ، اون چیزی نبود ، فقط یکم مواد برای لیلا و پریسا بود

 

راحله با ناباوری : یعنی .. یعنی تو برای لیلا و پریسا مواد تهیه میکنی ؟

باربد : خب آره ، اونا از مشتریهای خوب من هستن ، یعنی من کاری براشون نمیکنم فقط پولو ازشون میگیرم و موادو بهشون تحویل میدم

 

راحله : ولی میدونی این کار خلافه ، میدونی اگه دست پلیسا بیفتی باید بری چند سال زندون ... باربد اگه تو بری زندون من چی کار کنم ، اونوقت من دق میکنم که

 

باربد با عصبانیت : کی گفته من میرم زندون ، تو هم بهتره دیگه ساکت شی

 

راحله ساکت شد و تا مقصد دیگه حرفی نزد . باربد و راحله به یکی از پاساژهای خیابون جردن رسیدن ، باربد وارد یک مانتو فروشیه بزرگ شد و راحله هم به دنبالش وارد شد

 

باربد با لبخند : خب عزیزم به خاطر معذرت خواهی برای کار دیروز میخوام به عنوان کادو برات یک مانتوی خوشگل بخرم ، حالا خودت یکی رو انتخاب کن

 

راحله : وای باربد ، چقدر تو مهربونی ، ولی این مانتوها خیلی گرونه ، بهتره بریم یه جای دیگه که مانتوهاش ارزونتر باشه

 

باربد : قیمتش اشکلی نداره ، فدای یه تار موی تو . عزیزم تو فقط مانتو رو انتخاب کن

 

راحله با خوشحالی به سمت مانتوهایی که رنگ روشن داشتن رفت و یکی رو انتخاب کرد و به باربد نشون داد

 

راحله : عزیزم این قشنگه

 

باربد : آره خیلی قشنگه ، فکر کنم به تنت بیشتر قشنگ بشه . بهتره بری تو اتاق پرو ، تنت کنی تا بعد نظر قطعیمو بدم

 

راحله مانتو رو به دستش گرفت و به اتاق پرو رفت و ظرف مدت کوتاهی اونو پوشید . اما وقتی بیرون امد ، باربد رو ندید ، به این طرف و اون طرف رفت ، اما فایده ای نکرد ، انگار باربد آب شده بود و رفته بود توی زمین . راحله وقتی چندین بار از این طرف مانتو فروشی به آن طرفش رفت ، خسته و درمانده به سمت یکی از فروشنده ها رفت و نشونی باربد رو بهش داد و پرسید آیا اونو دیده یا نه ؟ که فروشنده گفت : همون وقتی که شما وارد اتاق پرو شدید ، اون آقا با سرعت از مانتو فروشی خارج شدن

 

راحله یخ کرد ، انگار سطلی آبی یخ روی پیکرش ریختند ، یعنی ممکنه باربد منو ترک کرده باشه ، ممکنه منو تنها گذاشته باشه ، ممکنه دیگه برنگرده و ... . و سوالهای بسیار دیگری که بر مغز راحله هجوم آورده بودند

 

راحله دوباره به اتاق پرو رفت و مانتوی خودش رو پوشید و از مانتو فروشی بیرون آمد . کمی از این طرف به آن طرف رفت تا شاید باربد رو پیدا کنه ، اما هیچ اثری از باربد نبود

 

یک دو سه و ساعتهای دیگر در پی یکدیگر آمدند و رفتند و ولی خبری از باربد نشد ... حالا برای راحله یقین شده بود که باربد اونو تنها گذاشته و رفته است ، برایش یقین شده بود که فریب یک مار خوش خط و خال به اسم باربد رو خورده است ، فریب کسی که از نام مقدس عشق برای رسیدن به اهداف شوم خودش استفاده کرده بود ، تنفری در دل راحله جوونه زده بود ، تنفر نسبت به باربد که چه راحت اونو به بازی گرفته بود و بعد از سو استفاده مثل یک آشغال اونو به دور انداخته بود . راحله پشیمون بود ، پشیمونه پشیمون ، ای کاش میتونست به خونه برگرده ، اما حیف ... حیف که تمام پلها رو پشت سرش خراب کرده بود ، افسوس که برای راحله دیگر بازگشتی نبود

 

صدای جمیله در گوش راحله میپیچید و حرفهایش مثل تیر در مغز راحله فرو میرفتند :(( راحله دوستیهای خیابونی آخر و عاقبت نداره ، هیچ دختری از این دوستیها خیر ندیده ، راحله آخرش سرت به سنگ میخوره و بعد میفهمی من راست میگفتم ، راحله من پسرها رو میشناسم ، هیچ وقت یک پسر نجیب ، دنبال گمشده اش در کوچه و خیابونا نمیگرده ، کوچه و خیابونا جای دلهای هوسبازه ، دلهایی که فقط و فقط یک چیز میخوان و اون سواستفاده از ما دختراست ، دخترهای ساده ای که گول حرفهای قشنگ و ظاهر فریبنده همون دلهای هوسباز رو میخورن . راحله پایان این دوستیها برای همه یکیه ، و اون پشیمونیست ، پشیمونی و پشیمونی ، پشیمونی به خاطر عمر عزیزی که به خاطر یک عشق بیهوده تلف شد و آبرویی که به خاطر یک عشق پوشالی ریخته شد

 

نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 3:53 توسط نیلوفر| |

عزیزم
 میدونی چه قدر دلم برات تنگ شده؟
حرفای من اینجاست توو سینم
جایی که هر لحظه دنبالت میگرده
منتظره تا برگردی
خودتم نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده
دلم میخواد این دلتنگیا و دوری زودتر تموم شه
هروقت بهت میگم بی تابتم زودتر برگرد
میگی تموم میشه عزیزم یه ذره دیگه مونده
نمیدونم این یه ذره چرا اینقدر طول میکشه
احساس میکنم توو این دوریا پیرشدم
خسته ام
خیلی خسته
حتی وقتی میایی بازم دلم برات تنگه
چون میدونم میخوایی زود بری
نمیدونم چرا سهم منی که عاشقتم چرا اینقدر از کنار تو بودن کمه
تمام لحظاتی که کنار تو هستم دلم میخواد توو آغوشت گریه کنم
اما تو نمیذاری گریه کنم
اما وقتی میری گریه هام شروع میشه
میدونم باید دوباره روزای زیادی رو دوور از تو سپری کنم
نازنینم چرا اینقد ازم دوری
قلب من خسته اس....
خیلی خسته.....

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:33 توسط نیلوفر| |


Power By: LoxBlog.Com